۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

هنر دیرینه پایه ای است که هنر خویش را مدیون قلم می داند.

این قلم بود که به نقاشی هویت داد، این قلم بود که فیلم نامه فیلم را نوشت و این قلم بود که اکنون در دستان مبارزی به پا خاسته از میان خودمان از میان فرزندان کاوه و این بار قلم از دست آزادی می نویسد . مردی از میان خانه های استیجاری خودمان که همسایه طبقه بالایشان در فکر خویش فکر می کنند او به مسافرت رفته و بزودی باز می گردد. فکر را مانع تشخیص نیست او به مسافرت رفته سفری بزرگ از زمانیکه چشمش حقایق را دید او به مسافرت رفت. او سفرش را به قلمش برد. بر دوست کشید قلمی که هویتش را سالهاست با او می کشاند قلمش می داند که چی کشیده قلمش می داند که سردابها و تالابها حتی ذره ای از ایمانش نکاست .قلمش می داند که چه دردی کشید مردی که از میان خودمان خودسوزی جوانان را دید قلمش می داند خودسوزی جوانان چه شبها که خواب از او گرفت تا با او بنویسد. قلمش همچون یاری وفادار در سلولهای انفرادی در کنارش بود .قلمش بود که جسارت را به او ....ستان. زمانی که حکم حکم اعدام بود. دست از غم نکشیدند . معنای تعهد به واژۀ آزادی را در ایمانشان به راه بستند صحنه ای چنان نوشتند که قرون را با اشک در چشمانم حلقه ساخت. من غرورم را از او به یادگار گرفتم . عمویم در بهبولهای زندگی است او چون کوه استقامت را در خود داشت . من از او استقامت را یاد گرفتم ایمان به هدف چنان در وجودش سلولی ساخته بود که 23 سال از زندگیش که در سلولهای که گنجایش نور و قلمش را هیچگاه نداشتند وصله پینه بود .

هیچگاه سیلی که بر گوشم نواخت از یاد نخواهم برد ناراحت بودم از سیلی ولی بعد از سیلی به من گفت این را بخاطر این زدم که درست را بخوانی اگر نتوانی معنای آگاهی را دریابی سالها بر سرت خواهند زد که هر روز از زندگی سیلی خواهی خورد آن روز معنایش را نفهمیدم ولی امروز من نیز با سلولهایم غرورم این است که آن سیلی را در آن روز گذایی خوردم امروز در هزاران نفر مثل من حرفهای که در گوش ما خوانده بود روشنائی گر لحظه هایمان می باشد . امروز شاگردانی که در چندین سال پرورش داده بود همچون سربازانی در کنارش در راه هدف او بسوی مرگ و زندگی می شتابیم امروز جوانان آزادی چنان از بچه های .... پشته شده بیرون آمدن که مجالی برای فرار از واقعیت نیست جوانۀ من را عمویم کاشت و به من یاد داد که زندگی چیزی بالاتر از اسارت است امروز اگر معنای آزادی برایم مرگ باشد به پیشبازش می روم . چون به من یاد داد مرگ با عزت انتخاب کنم و نگذارم که زندگی ذلتش را به روخم بکشد و در آخر استقامتت را می ستایم ای بزرگ مرد ازادی راهت پایدار عشقت بلند آوازه ،من نیز در رهت گام می نهم تا بدانی عشق به آگاهی برایم زیباتر از ذلتهای دنیوی را بر دوست بکشم.

پژمان صارمی برادر زاده علی صارمی

بهمن 1388

هیچ نظری موجود نیست: