۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

ماجرای 50 روز شکنجه های وحشیانه بهروز جاوید طهرانی در سیاهچالهای زندان گوهردشت کرج

بنام سعادت ملت ایران،
50 روز در سیاهچال فاجعۀ انسانی در زندان رجائی شهر کرج(گوهردشت) روز 14 اردیبهشت امسال سالگرد فوت مادرم بود.طبق قولی که پدرم از مسئولین گرفته بود در این روز باید به من با سپردن سند یا به همراه مامور برای شرکت در مراسم سالگرد برای نخستین بار اجازه حضور داده می شد. قوه قضائیه و سازمان زندانها حتی زمانیکه مادرم در بیمارستان در حال احتضار بود و تنها آرزویش این بود که برای آخرین بار مرا ببیند، حاضر نشد تا به من اجازه بدهد حتی پس از مرک مادرم در حسرت آخرین دیدار من ،برای هیچکدام از مراسم وی به من اجازه حضور داده نشد.
روز 8 (اردیبهشت امسال در بهداری زندان رجائی شهر بصورت کاملا اتفاقی با فرد طاس و خشنی روبرو شدم که خود را (نوید خدیوی) رئیس جدید حفاظت و اطلاعات زندان رجائی شهر معرفی می کرد. من هم از فرصت استفاده کردم و در مورد اینکه چرا طی این همه سالی که من در زندان رجائی شهر بسر برده ام هیچگاه حتی برای فوت مادرم به من اجازه حضور داده نشده از وی سئوال کردم. اما وی بجای دادن جواب صحیح به من شروع کرد از شیوۀ خشن مدیریتی خود سخن گفتن، حتی در جائی مستقیما اشاره کرد که تازه به این سمت رسیده وباید به هر قیمتی سوار کار گردد. نمی دانم کدام حرف من این رئیس خشن و قصی القلب را رنجاند. وقتی از بهداری به درب اندرزگاه خودمان رسیدم، در نگهبانی جلو سالن،افسر نگهبان وقت آقای اسماعیلی جلوی مرا گرفت و به من گفت : شما نمی توانید داخل اندرزگاه بشوید شما را باید به انفرادی ببریم، بله، رئیس حفاظت دستور داده بود تا مرا به انفرادی ببرند، در صورتیکه این کار مستلزم دستور شورای انضباطی زندان می با شد.من از افسر نگهبان اسماعیلی علت رفتن به انفرادی را سئوال کردم، و جواب داد محرمانه است. اکنون که فکر می کنم برایم خیلی جالب است که علت رفتن من به انفرادی و در واقع علت شکنجه من محرمانه بود،من پرسیدم که چند روز باید در انفرادی باشم.بازجواب شنیدم که محرمانه است. من دیگر سئوال نکردم و تنها برای آوردن وسائل مورد احتیاج و خبر دادن به دوستان خود یعنی سایر زندانیان سیاسی، خواستم به داخل بند بروم که با مخالفت افسر نگهبان اسماعیلی و محمود مغنیان رئیس وقت اندرزگاه که تازه از راه رسیده بود مواجه شدم. من بدون وسائل شخصی و اولیه که در انفرادی مورد نیازم بود می توانستم به انفرادی بروم ولی بدون دادن اطلاع به هم بندان و سایر زندانیان سیاسی امکان نداشت بتوانم به سلول انفرادی بروم. برای همین در مقابل در خواست محمود مغنیان رئیس معلوم الحال اندرزگاه و اسماعیلی افسر نگهبان بشدت مقاومت کردم.محمود مغنیان و اسماعیلی به همراه 3 پاسداربند قولچماغ دیگر تمام سعی خود را خرج دادند تا مرا به زور به سلول انفرادی منتقل نمایند،حتی بی پروا شروع به زدن مشت و لگد نیز نمودن برای من خیلی اهمیت داشت تا به دوستان سیاسی خود اطلاع دهم و برای همین میلۀ درب را با تمام قوت گرفته و مدام خواستۀ خود را که دیدار با یکی از دوستانم بود تکرار می کردم. برای من خیلی حیاتی بود که دوستانم از موقعیت من، دلایل و مسبب آن نوید خدیوی مطلع گردند و گویا نگهبانان و جلادان می خواستندو شاید هم دستور داشتند که من نتوانم چنین کاری انجام دهم. و 5 غلاده (نفر) و دژخیمی با مشت و لگد هم کاری از پیش نمی برند و خواستۀ من برای آوردن وسائل شخصی،کاملا به حق و مشروع است. دست بکاری زدن که اصلا در حد وظایف آنان نبود.آن پنج قلاده دژخیم هر کدام یک عدد باطوم آورده و با آن به جان من افتادن. لازم به ذکر است که در چنین مواقعی حتما باید حفاظت و گارد زندان را خبر کند. دلیل اینکه آن 5 قلاده دژخیم شخصا دست به این کار زدن،این بود که در صورت ورود گارد زندان خواسته های معقول مرا که آوردن وسائل اولیه (مسواک،خمیر دندان ،حوله و صابون )و خبر دادن به دوستانم ،افشین و ساران بود راقبول می کردند.همانگونه که گفتم این خواسته ها کاملا به حق و منطقی بودند جلادانی که دیگر با باطوم شروع به زدن من کرده بودند طبق هیچ شرایطی حاضر نبودند تا بدون فرستادن من به انفرادی دست از کار خود بکشند. آنقدر باطوم خوردم تا از حال رفتم تنها به خاطر دارم که تا آخرین لحظه شعار می دادم: زنده باد آزادی ، مرک بر استبداد مذهبی و ... چشم که باز کردم در سلول انفرادی در کف اطاق افتاده بودم و تمام بدنم کوفته و کبود بود. از پشت در صدایی مدام می گفت : جاوید زنده ای،جاوید سالمی؟ سعی کردم تکانی بخورم و یا حرفی بزنم ولی نتوانستم حتی کلامی حرف بزنم دوباره از هوش رفتم. در اینجا این نکته در مورد انواع باطومها غیر الکتریکی به شما می گوییم . چند نوع باطوم در اختیار مسئولین تربیتی زندان که بر روی کارتهای کارمندی آنها نوشته مربی اصلاح و تربیت وجود دارد. ابتدا باطومهای بلند و سفید که حدود یک متر طول آن می باشد و دوم از همان جنس باطومها ش کوتاهتر بوده و حدود نیم متر طول آن می با شد.این دو نوع باطوم که هر دو ............ از انقلاب به سرقت رفته از سال 1357 باقی مانده است و با وجود درد شدید که دارد ولی انعطاف پذیر می باشند همین مسئله کوچک باعث آن می گردد تا هنگام کتک خوردن با باطومهای پیش از انقلاب و زمان شاه مخلوع هر چند محکم کتک بخورید استخوانها ی شما نمی شکند.ولی باطومهای دیگری که در سازمان زندانها از آن استفاده می شود ،نوعی باطوم نیم متری که از پلاستک فشرده ساخته شده . رنک این باطومها سبز لجنی است. این نوع باطومها که از پلاستیک فشرده ساخته شده است. اول آنکه باعث شکستن استخوانهای زندانی نگون بخت می شود و دوم اینکه رنک سبز لجنی آن پس از هر ضربه روی لباس زندانی باقی می ماند.به همین دلیل اگر کسی با لباس روشن وارد میدان شود و با باطومهای سبز لجنی که از جنس پلاستیک فشرده است ،مورد ضرب و شتم قرار گیرد با ضربۀ باطوم لکۀ سبزی روی لباس وی نقش می بندد و در آخر کار می توان جای ضرباتی که زندانی نکون بخت نوش جان نموده،بدقت شمارش کرد، البته نوع دیگر باطوم در دست جلادان زندان رجائی شهر وجود دارد که همان دسته کلانک یا چماق خودمان است. این نوع باطوم هیچگونه نیازی به معرفی ندارد،فقط اینرا بگویم که جنس آن از چوب است و یک سر آن پهن تر و کلفت تر است سر دیگری است اگر در زندگی خود کلانک در دست گرفته باشید ،حتما با آن آشنا می با شید.
بله، من پس از کتک مفصل که با باطومهای قدیمی خوردم و از حال رفتم خوشبختانه جایی از بدنم نشکست.نمی دانم چند وقت گذشت که دیدم یکی میخواهد پتوی من را گرفته بلند کند.من که دیدم در شان من نیست که با پتو به جای دیگرمنتقل شوم به هر زحمتی که بود بلند شده وبه همراه یکی از آن پاسداربندها که به جانم افتاده بودند به اندرزگاه 1 رفتم آنجا ابتدا موهای من با نمره صفر کوتاه نمودن و سپس تمام وسائل شخصی مرا گرفته یک عدد لیوان پلاستیکی،2 عدد پتوی سیاه رنک کثیف به من دادند. در کمال تعجب آنها مرا به اطاقی منتقل نمودند که به غیر از من 15 تا 20 نفر دیگر در آنجا بودند. تعداد افرادی که در آن اطاق بودند متغیر بود ولی همۀ آنها به نوعی یکی مشکلی داشتند. چند نفر هپاتیتی،چند نفر مسلول، معتادین تزریقی کسانی که به قرصهای مختلف اعتیاد داشتند. اولین نقطه ای که در آنجا توجه مرا جلب کردهمین مسئله دارو بود خیلی پیشتر دکتر متخصص برای من 4 عدد قرص در روز نوشته بود و زمانی که من داروهای خویش را طلب کردم ،پاسداربند رفت و بعد از 5 دقیقه که آمد گفت شما ممنوع الدارو هستید. من به وی گفتم مگر سلامتی و درمان چیزی هست که از آن بعنوان شکنجه استفاده گردد، ولی آن نگهبان بی چاره کمتر از آن بود که جواب مرا بدهد .جالب تر از دارو، مطالعه کردن بود من از تمام افراد افسر نگهبانها کتابی،وزنامه ای ،مجله ای و دست آخر حداقل یک جلد قرآن خواستم تا به من بدهند و بازجواب شنیدم اینجا مطالعه کردن ممنوع است.
پس از 7 روز زندگی در آن اطاق مرا به سلول انفرادی انتقال نمودند. من علت آن را جویا شدم ودر جواب خویش پافشاری کردم ولی کسی جوابگو نبود. همین اصرار من در گرفتن پاسخ پاسداربندها را ناراحت می کند و باعث می گردد تا به من چشم بند زده، دست بند از پشت زده و همچنین پا بند زده و در نقطۀ کوری پاگرد در جایی که دوربین وجود نداشت با همان باطومهای خشک و پلاستیک فشرده به جان من افتادن .در بین زندانیان رسم است که زیر کتک و شکنجه هر کی صدایش در نیایید، از همه قوی تر است ولی من تا توانستم فریاد کشیدم:( نزنید، جنایتکاران،زنده باد آزادی ، مرک بر استبداد،نزنید، نزنید ) چرا باید درد شکنجه را با سکوت خود پنهان می کردم ؟ در اندرزگاه 1 اطاق عمومی ،پاگرد، حمام،توالت ، راهرو و تمام 40 سلول انفرادی آن مجهز به دوربین مادون قرمز بود، که وضع آن کاملا از وضع زندان جدا است و حتی زمانیکه برق های کل زندان می رود و حتی قبل از روشن شدن ژنراتور دوربین هاف میکرفون و بلندگوها همه کار می کنند.
پس از آنکه مرا حسابی کتک زدند، با اینکه هیچ ضربه ای به سرم نخورد ولی از حال رفتم و در بهداری بهوش آمدم . بعدا فهمیدم استخوان کف دستم که به کوچکترین انگشت ختم می شود شکسته است. در بهداری فقط یک آمپول به من زدند که نفهمیدم چه بود و سپس به سلول انفرادی منتقل شدم، بعدها هر چه پیگیری کردم نتوانستم مسئولین را مجاب کنم که شکستگی دست راستم را درمان کنند.
جالب اینکه من مدت 3 روز در سلول انفرادی با دست بند و پا بند بودم و این نتیجۀ همان وحشیگریهای پاسداربندها بود که باعث ایجاد شرایط سخت برای من هم شده بود. در سلول انفرادی روزی 3 بار ما را به دستشوئی میبردند و همان دفعۀ سوم آن هم با کلی منت به دستشوئی می بردند. به غیر از 2 عدد پتو ، یک لیوان پلاستیکی در انفرادی به ما یک مشمای زباله ای سیاه یا برای سفره و خشک نشدن نان ها و یک دبۀ آب معدنی خالی جهت پر کردن آب و نگهداری آن به ما داده بودند. شبها ساعت 11:00 شب که برای آخرین بار ما را به دستشوئی می بردند و می رفتند دیگر تحت هیچ شرایطی درب باز نمی شد ، مگر آنکه کسی اقدام به خودکشی نماید. در صورتیکه تا صبح کسی نیاز به دستشوئی پیدا می کرد ، مجبور بود که در همان ظرفی که برای نگهداری آب به وی داده بودند کار خود را انجام می داد.آنها حتی برای اذان هم احترامی قائل نبودند و تا ساعت 08:00 صبح برای بردن زندانیان به دستشوئی نمی آمدند خوب است که این را بدانید در تمام طول مدتی که در انفرادیها ی آن سالن بودم ، بالای 23 مورد اقدام به خودکشی مشاهده نمودم. از پاره کردن رگهای دست و پا گرفته، تا حلق آویز کردن و خوردن تیغ.
حدود 6 یا 7 ماه پیش پاسدار بندهای زندان 24 ساعت کار می کردند و 24 ساعت استراحت می کردند و رفتار شرورانۀ خود را همیشه بر سر خسته بودن می گذاشتند. زمانی که دستور دادن ساعت کار را پاسدار بند ها 24 ساعت کار و 48 ساعت استراحت شود ما نیز خوشحال شدیم ، چون فکر می کردیم اینگونه زندانبانها کمتر خسته می شوند و صد در صد رفتار آنها با زندانیان بسیار بهتر خواهد شد ولی نمی دانم که چرا این تغییر ساعت کار به نفع پاسدار بندها نتیجه کاملا عکس داده. آنها را بشدت تنبل کرده و رفتار آنها با زندانیان بسیار بدتر و تندتر نموده است.
در تمام طول 50 روز که من در انفرادی بودم بدون اینکه از طرف شورای انظباطی زندان محکوم به انفرادی شده باشم یا ممنوع تلفن یا ممنوع ملاقات باشم، در سلول انفرادی بسر می بردم و بارها خانوادۀ من به در زندان آمده و به آنها ملاقات داده نشد.
در اینجا یادی از پیرمرد شاد و شوخ طبعی می کنم که در آن اطاق عمومی در آن 7 روز دیده بودمش، همۀ زندانیان وی را رضا پنگوئن صدا می کردند،چون شبیه پنگوئن راه می رفت.یک روز غروب جمعه،زندانیان خیلی دلگیر بودند. برای همین به سطل زباله ها آب می زنند واز آن بجای طنبک استفاده کرده و شروع به نواختن کردند. پیرمرد دل شاد ( رضا پنگوئن) که همۀ ما وی را دوست داشتیم اولین دوطلبی شد که به میدان آمد و شروع به رقصیدن کرد.هنوز 5 دقیقه ای نگذشته بود که یکی و دو پاسداربند با باطومهای سبز لجنی وارد شدند. اولی با چشم دنبال پیرمرد بیچاره ( رضا پنگوئن) می گشت. وقتی وی را دید با عصبانیت گفت: خواهر ....، تو رضا پنگوئنی یا رضا جمیله؟ و چنان وی را کتک زدند که دست وی از 3 نقطه شکست اکنون به یاد ندارم دست راست وی بود یا دست چپ. لازم است که این را هم بگویم که بعدها رضا پنگوئن هر چه پیگیری کرد نتوانست کاری کند که زندان حداقل با هزینۀ خود دست وی را گچ بگیرد، و تازه وی را نیز تهدید کرده بودند هر کس سئوال کرد بگوید از پله افتاده و دستهایش شکسته است.
بقیه افراد که ضرب می زدند و می رقصیدند نیز همگی در کف راهرو فلج شدن،در حین فلج شدن یکی از نگهبانان با یک آفتابه روی آنها آب ریخت و همه را خیس نمود. وی باطوم برقی را روی آخرین درجه گذاشته بود و آن را به آب می زد اینگونه هر 3 زندانی دچار شوک می شدند و همه با هم به هوا می پریدند.پاسدار بندها هم حسابی می خندیدند من نمی دانم این کار چه لذتی برای پاسداربندها داشت آن 10 نفری که چشم مرا بسته بودند، دستهایم را از پشت بسته بودند و پاهایم را پابند زده بودند و چند نفری مرا می زدند چه لذتی می بردند.شاید واقعا نیاز به این داشته باشند که به یک روانپزشک مراجعه کنند.
روز آخری که از انفرادی ها خارج میشدم چیز جالبی توجه مرا جلب کرد. پشت در ورودی سالن، جایی که ما هرگز ندیده بودیم. و جایی که زندانیان باید با چشم بند از آنجا تردد می کردند آیینامه انظباطی ها ی اطاق عمومی را نوشته بودند. ما باید 2 بار در هفته به حمام می رفتیم،که یکبار آن هم خیلی اوقات انجام نمی شد و اگر هم می بردند با کلی منت این کار انجام می دادند، در ضمن در آن هفته ای 2 بار هواخوری در آیینامه ذکر شده بود که اصلا چنین اتفاقی نیافتاد( هر گز به هواخوری نرفتیم). آن آیینامه فقط برای بازدیدکنندگان و مهمانان رئیس زندان بودند در آنجا فهمیدم اصلاح و تربیتی قوۀ قصائیه و سازمان زندانها که از آن دم می زنند، چهار چیز است: 1- چشم بند 2-دست بند 3 – پابند 4 – باطوم
پایدار وطن همیشه،
بهروز جاوید طهرانی
تنها زندانی بازمانده از قیام دانشجویان 18 تیر 1378
زندان رجائی شهر کرج(گوهردشت) بند 2 فرعی 5
20 تیر 1387

انتشار:
فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران
http://pejvakzendanyan.blogfa.com
pejvak_zendanyan10@yahoo.com
pejvakzendanyan@gmail.com
tel. : 0031620720193

هیچ نظری موجود نیست: