به نام آزادی، آگاهی و عدالت
اوین، مدرسه عشق
روزهای آخر زمستان بود که تربیت معلم را به ناچار رها کرده و به اوین آمدم، من که باید در میان هم دانشگاهی و هم کلاسی هایم ترم ششم از تحصیلم را ادامه می دادم، اکنون بند ۲۰۹ زندان اوین پذیرای زندگی و تحصیلم شد. درست از اولین روز ماه اسفند، پا در یک مدرسه نهادم، جایی که با تمامی مدارس دنیا تفاوت داشت. مدرسه ای که هرکدام از سلول ها، کلاس درسش بود و تا مدت ها هر کلاس تنها یک دانش آموز داشت و بعد از ماهها، هم کلاسی هایی نه هم سن که هم دل از هر گروهی، روزنامه نگار، خبرنگار، دانشجو و .. و از هر مسلکی؛ مسلمان، بهایی، مسیحی و .. به کلاست می آیند. سینه های دیوارها، تخته های سیاه و به جای یک معلم، هزاران معلم عاشق درس هایشان را روی دیوارهای سلول نوشته و رفته اند،" ای کاش داوری، داوری، داوری در کار بود" ، " اندکی صبر، سحر نزدیک است"، " فاصبرو ان الله مع الصابرین"، " آیا فریادرسی هست؟"،" اگر تنهاترین تنها شوم بازم خدا هست"... و تو باید خود درس هایت را بیاموزی، درس هایی که تا به حال پشت هیچ نیمکتی و از زبان هیچ معلمی نشنیده بودی و روی هیچ تخته سیاهی نوشته نشده بود.
آری من ترم ششم از دانشگاه را در یک مکان دیگر، در " مدرسه عشق" با واحدهای درسی جدید آغاز کردم. قدم در مدرسه ای گذاشتم که هر روزش در سلول های انفرادی به اندازه ۱۰ روز می گذشت و من ۷۱ روز را اینگونه گذراندم.
بازجویی های مستمر، بی خبری از وضعیت خانواده و .. تمام ناخواسته های است که باید تحمل کنی!
" چو عاشق میشدم گفتم گرفتم گوهر مقصود ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد"
ولی آنچه که من در اولین درسم در کلاس کوچکم آموختم این بود که داشتن تحصیلات عالیه، مطالعات زیاد یا نویسنده ای خوب بودن و .. هیچ کدام نمیتواند در برابر " موج های خون افشان" یاریت کند، آنچه که باید داشته باشی تا " ناخدایت" بشود و عبور از این "دریا" را میسر کند دلدادگی است. راستی می بایست عاشق باشی، عشق به زندگی، به یک لحظه نفس کشیدن در هوای آزاد و ..
نازپرده تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد"
و آخر ترم،التهاب شب های امتحان را در برگ بازجویی و در برابر چشم مراقبانی که شبهه تقلبت را دارند تجربه می کنی و پاسخ تکراری و صادقانه را در برگ هایی با نشان " النجاه فی الصدق" پس میدهی و به جای نامه شرح حال به استاد! یادداشت عدالتخواهی به قاضی می نویسی و بدین ترتیب سراسر ترم گذشته دانشگاه را من در ۲۰۹ اوین به پایان رساندم درحالی که دوست داشتم امتحاناتم را همراه با دوستانم پشت نیمکت های همیشگی بدهم و آخرین روزهای بهار ٨٨ را همراه دوستان و هم دانشگاهی هایم باشم و با آنها به پیشواز روزهای داغ تابستان بروم. بهاری که من هیچ گاه در اینجا نه آمدنش را حس کردم و نه رخت بربستنش را. در این سوی شهر،هیچ گاه بهار نمی شود چرا که هرگز" بهار از سیم های خاردار" نمی گذرد. دریغا، افسوس این رویارویی شد که آن روزها همواره در خواب می دیدم، رویایی که هیچ گاه رخت صادقانه به خود نپوشید. روزهای داغ تابستان با نسیم خنک " امید به آزادی" برایم قابل تحمل می شد ولی..
اکنون بارانهای پاییزی که هر شب بویش از پنجره سلولم، روحم را بی وثیقه آزاد می کند با شما همراهم می سازد. بارانی که صدای خوردن هر قطره اش به توری پنجره سلولم ترانه ای را برایم تکرار می کند. " ترانه ی زندگی" که خارج از این تنگی و وحشت " زندگی مثل همیشه جاریست".
آری بارانهای پاییزی شروع به باریدن کرده اند و زمین با گام های بلند به استقبال پاییز و روز اول ماه مهر می رود. مهرماه آغاز می شود و من اکنون بی انتخاب واحد ،بدون حذف و اضافه و حتی بدون ثبت نام وارد دانشگاه دیگر شدم:" بند متادون" که هیچ نسبتی با من و رشته ام ندارد و یا کوچکترین شباهتی به دانشگاه زیبایم. اما دل، ناشکیب قدم زدن بر سنگ فرش کهن دانشگاه و آرام گرفتن در سایه بید کهنسال دانشکده ریاضی است. جایی که بعد از چند قدم به دیوار نرسی و نفسی عمیق خنکی را به ریه هایت نریزد.
شبنم مددزاده
بند متادون/مهرماه ۱٣٨٨
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر